مانداناماندانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی ما

در خونه ماماني و بابايي

   پنج شنبه مورخه 25/12/90  هوس کردم بريم خونه ماماني و شب اونجه بخوابيم آخه  ماماني زحمت کشيد و کلي سبزي برام خريده و با صدف باجي پاک کرده و شسته فقط مونده بود که خورد بشه و بسته بندي بشه ...    الان با ديدن بابايي ديگه گريه نمي کني يعني غريبي نمي کني و اون شب دوقلوها و خانواده آقاي رجبي هم اومدن و شب پرهياهويي بود و تو بهتر برخورد ميکني نانازم ،آخه داري بزرگ مي شي ...     جمعه بابا رفت مغازه و با عمو فرهاد يکساعتي رو صرف تميز کردن پارکينگ کردن ناهار هم نيومد ... يه شيرين کاري ياد گرفتي وقتي ميذارمت بشيني پاهات رو به هم فشار ميدي و ذوق ميکني و صداهاي مختلف در مياري که بابايي از اين کارت خوش...
27 اسفند 1390

حرفهاي مامان و نانازش

   عزيز دل مامان بخدا وقتي سرکار ميام دل تو دلم نيست دوست دارم ساعت زود بگذره تا سه تايي کنار هم باشيم و به کارهاي جالبي که ميکني بخنديم .       آخه اين روزا خيلي با مزه شدي و دلم ميخواد بخورمت جيگر مامان .......    امروز 24/12/90 ساعت 13 و من تو آزمايشگاه هستم و از وقت بيکاريم استفاده کردم تا حرفهايي که تو دلمه به تو بگم نانازم ...    چند روز پيش من و مامان جون برديمت دکتر  هشت کيلو شدي ماشاء الله دکتر از اوضاع و احوالت راضي بود و قرار شد که به غذات که فعلا سوپ و کته است خامه و خرما هم اضافه کنيم .    روز بعد چون بهت گوشت کبک داده بوديم متأسفانه ب...
24 اسفند 1390