در خونه ماماني و بابايي
پنج شنبه مورخه 25/12/90 هوس کردم بريم خونه ماماني و شب اونجه بخوابيم آخه ماماني زحمت کشيد و کلي سبزي برام خريده و با صدف باجي پاک کرده و شسته فقط مونده بود که خورد بشه و بسته بندي بشه ... الان با ديدن بابايي ديگه گريه نمي کني يعني غريبي نمي کني و اون شب دوقلوها و خانواده آقاي رجبي هم اومدن و شب پرهياهويي بود و تو بهتر برخورد ميکني نانازم ،آخه داري بزرگ مي شي ... جمعه بابا رفت مغازه و با عمو فرهاد يکساعتي رو صرف تميز کردن پارکينگ کردن ناهار هم نيومد ... يه شيرين کاري ياد گرفتي وقتي ميذارمت بشيني پاهات رو به هم فشار ميدي و ذوق ميکني و صداهاي مختلف در مياري که بابايي از اين کارت خوش...
نویسنده :
مامان جون
13:43
حرفهاي مامان و نانازش
عزيز دل مامان بخدا وقتي سرکار ميام دل تو دلم نيست دوست دارم ساعت زود بگذره تا سه تايي کنار هم باشيم و به کارهاي جالبي که ميکني بخنديم . آخه اين روزا خيلي با مزه شدي و دلم ميخواد بخورمت جيگر مامان ....... امروز 24/12/90 ساعت 13 و من تو آزمايشگاه هستم و از وقت بيکاريم استفاده کردم تا حرفهايي که تو دلمه به تو بگم نانازم ... چند روز پيش من و مامان جون برديمت دکتر هشت کيلو شدي ماشاء الله دکتر از اوضاع و احوالت راضي بود و قرار شد که به غذات که فعلا سوپ و کته است خامه و خرما هم اضافه کنيم . روز بعد چون بهت گوشت کبک داده بوديم متأسفانه ب...
نویسنده :
مامان جون
13:46